دنیای من و حسام
دنیای من و حسام
دنیای زیبای با حسام بودن عالمی داره

یکشنبه     3/2/1391

 

 حالم بد بود و دردهای گاه و بیگاه برام رمقی نگذاشته بود

دکتر برای 9/2 به من نوبت عمل داده بود

آخه تو توی نه ماهگی در به شکل نادری چرخیده بودی و

با پا یا به اصطلاح علمی breech توی شکمم راحت نشسته بودی

و توی این حالت زایمان طبیعی ناممکن بود

اما حال من خوب نبود و صبر کردن تا نهم امکان نداشت

شب تصمیم گرفتم و صبح با بابا و مادربزرگ رفتیم بیمارستان برای زایمان

اولین نفری بودم که عمل میشد

وقتی داشتم میرفتم اتاق عمل دیدم دایی علی و خاله خانم دلال

و خاله امل هم اومدن با همه خداحافظی کردم و رفتم

وقتی وارد اتاق عمل شدم ترسیدم اما دکتر دستیاراش اونقدر مهربون

و خوش اخلاق بودن که سریع همه چیز برام عادی شد

خودمو با دعا برای سالم بودن تو و همه محتاجین دعا سرگرم کرده بودم

هیجان داشت خفه  ام میکرد

زیاد طول نکشید که حس کردم با تکونهای شدید یه چیزی از بدنم کنده شد

و بعدش خانم دکتر گفت مبارکه

با ترس زیاد گفتم پس چرا گریه نمی کنه؟

ولی بعد از یه دقیقه که به اندازه یک عمر بود صدای قشنگ گریت اتاق

رو پر کرد.منم یکریز داشتم قربون صدقت میرفتم

پرسیدم سالمه؟

دکتر هم گفت بببببببببببعله یه پسر تپلی و ماه مثل مامانش

کمی بعد تو رو آوردن تا ببینم

پوستت همنوز کبود بود و رنگ طبیعی نداشت

با یه صورت خوشکل که لکه های چربی بدنم پرش کرده بود

جالب این بود که یکی از پرسنل از تمام این لحظات با دوربینم از ما فیلم گرفته بود

وقتی بردنت دیگه تنها چیزی که یادم مونده اشتیاق بی حد

برای بغل کردن و یه دل سیر دیدن تو بود

وقتی منو میبردن تو بخش واسه بابایی زبون در اوردم و چشمک زدم

توی بخش همه اومده بودن

خاله خانوم دلال,خاله خانوم لیلا و شوهرش و دنیا کوچولو,خاله خانوم هدی,

بابا جون من,دایی جون قاسم,خاله امل,دایی علی

خلاصه کلی شلوغ پلوغ شده بود

باباحاجی(بابا جون من) هم توی گوشت اذان گفت

بعد همه رفتن جز خاله هدی و وقت ملاقات برگشتن.تازه بی بی مریم و خاله جمیله

و زن دایی تاجی هم به اونا اضافه شدن

وقتی هم رفتن عمه تاجی زحمت کشید و تا آخر شب با من موند.

خاله امل هم بعد از اون تا صبح پیشم موند و صبح خاله هدی دوباره اومد و

با اون و بابایی بعد از مرخصی برگشتم خونه

پسر عزیزم نمیدونی اونجا توی بهترین لحظات زندگیم چققققققدر جای مامانی من

یعنی مامان بزرگ مهربونت خالی بود

دلم میخواست پیشم بود و واسش ناز میکردم و تمام این لحظات رو با اون مگذروندم

ولی میدونم که اون با من بود و من وجودشو حس میکردم

و میدونم که از توی آسمون واسه سلامتی من و تو دعا میکرد.

خونه با وجود تو حالا رنگ و بوی دیگه ای داره

به خونه چشم و قلب من و بابا خوش اومدی عزیزم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شدهچهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, توسط مامان
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.